شاپرک منتظر است...

ساخت وبلاگ
دل من امشب باز می کند گریه و آغوش پدر می خواهد می کِشد فریادی به بلندای درخت به بلندای همان ابری که، می کند گریه و اشکش همه جا را شسته به بلندای سماء به بلندای پر پروانه به بلندای دل تنگی که، بغض یک عمر درونش خفته. دلم همچون پسری بازیگوش،  دختری زیبا رو، هر دو پا را به زمین می کوبد، می کند گریه و آغوش پدر می خواهد. پدر اما شده دور از من و مادر و خواهرهایم! پدر از من دور است و چه نزدیکم من که به آغوش پدر باز رَوم و دلم شاد شود دست از این گریه و زاری بکشد و کمی باز مرا فرصت رفتن بدهد تا که بیرون بروم از ته بن بست خیال، از ته کوچه وَهم، شاید اما دل من حق دارد نعمتی داشته و داده ز کف! قبل از آنی که بفهمد و بداند قدرش نعمتی مثل پدر پدری همچون کوه کوهی همچون پولاد گریه کن ای دل من تا که اشکت بشود سیل و خاموش کند، آتش حسرت و افسوس مرا...، دل من امشب باز می کند گریه و آغوش پدر می خواهد و چه نزدیکم من که به آغوش پدر باز رَوم و دلم شاد شود، من به اندازه قرنی دورم و به اندازه خوابی شیرین، یا به قدر نفسی نزدیکم...! گریه کم کن ای دل که به صبر است جهان پا برجا دائم این را پدرم زمزمه کرد... پی نوشت: تقدیم به همه دوستانی که مثل من دلشون برای آغوش پدرشون تنگ شده... پی نوشت 2: تقدیم به خانواده شهید مدافع سلامت دکتر حسین احمدمیری پی نوشت 3: ببخشید که شعرم خیلی خوب نیست  پی نوشت 4: نظر فراموش نشه... پی نوشت 5: اگر کسی از دوستان با خوندن شعر ناراحت شد من رو ببخشه... برچسب‌ها: رفیق, ولاشان, ولاشون, دکتر حسین احمدمیری, شعر از خودم شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 144 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 22:00

دلیل این سکوت طولانی شاید این است که خیلی وقت است فرصت تنها بودن را نداشته ام...

شاید هم دلیلش این است که دیگر به درد کسی نمی خورم...

و کسی دلش نمی خواهد حتی به کوتاهی نوشیدن یک فنجان چای، گپی بزنیم...

دلم برای خلوتی با خودم تنگ شده است...


برچسب‌ها: رفیق, ولاشان, ولاشون, علی سعیدی, درد دل شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 135 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 22:00

اینقدر نوشتم و پاک کردم،

اینقدر دست و دلم به نوشتن نرفت،

اینقدر حرف نزدم تا...

... تا بالاخره چشمام شروع کرد به فریاد زدن...

آره ...

آخرش همه حرفهام شد اشک...

پی نوشت: پر از بغضم ولی شرایط خالی کردنش فراهم نیست...


برچسب‌ها: رفیق, ولاشان, ولاشون, علی سعیدی, درد دل شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 137 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 22:00

چند سالی بود دوستام اصرار می کردن بریم پیاده روی اربعین، اما من به خیال خودم زرنگ بودم و می گفتم اینا همش برای تبلیغات سیاسی و اینجور چیز هاست. شما برین و بازیچه بشین، من نمیام... پارسال دهه اول محرم یه روز عصر همین که از محل کارم اومدم بیرون، برای لحظه ای بوی اسفند به مشام ام رسید و نوایی از زمزمه یه مداحی به گوش خورد... یه لحظه دلم رفت... مهلت ندادم و سریع به دوستم که هرسال می رفت زنگ زدم و گفتم هر طور شده من هم باهات میام. با تعجب گفت: آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده؟! گفتم: اون هاش دیگه مهم نیست فقط بدون منم هستم... هرچند بعداً قسمت نشد با هم بریم و با دو سه تا دیگه از دوستام هم سفر شدیم، ولی جای غم انگیز سفر اونجا بود که وقتی برای اولین بار چشمم از دور به گنبد امام حسین افتاد، تازه فهمیدم چقدر احمق بودم...به خودمگفتم خاک بر سرت. تازه فهمیدم تو اون چند سال عمرم رو به هدر دادم...جوونی رو هدر دادم... چقدر حیف شد که پدرم کربلا ندیده از دنیا رفت... به خودم قول دادم سال بعد همه خانواده ام رو ببرم... حتی شده باشه التماسشون رو بکنم... ولی امسال بیشتر از سالهای قبل برام سخته که نتونستم برم کربلا... آخه سال های قبل نمی دونستم کربلا کجاست... پی نوشت: پای من لنگ بود... آمدم شفا دادی...دوباره اما می لنگم... حتی بیش از قبل... برچسب‌ها: رفیق, ولاشان, ولاشون, علی سعیدی, درد دل شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 114 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 22:00

سلام

من آدم لجبازی هستم...

بسیار لجباز ...

هرچقدر می خواهی بچرخ...

بازی کن...

زخم بزن...

فرار کن...

من لجبازم...حتی در صبوری...

صبر را هم از رو خواهم برد...

پی نوشت:

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...


برچسب‌ها: رفیق, ولاشان, ولاشون, علی سعیدی, درد دل شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 136 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 22:00

بالاخره بعد از مدت ها انتظار آسمون اینجا هم ابری شد از اون ابرهای غلیظ که آدم دلش میخواد ته یه اتاق قدیمی با در چوبی تو گرمای یک چراغ علاءالدین نفتی که یه کتری روش گذاشته و داره از لوله اش بخار میاد بیرون زیر یه پتو دراز بکشه و در حالی که فقط صدای بخار کتری میاد بیرون رو تماشا کنه... چه سکوت پر مفهوم و لذت بخشی... دقیقاً مثل اتاق های مادربزرگ ها... چه خوب تر می شد وقتی تو خیال خودت بودی و بیرون رو تماشا می کردی یه مهمون سرزده هم بیاد و در کنار هم یه چای داغ بخوری و یه گپ خودمونی باهم داشته باشی... شاید خیلی ها مثل من سالها این شرایط رو بارها و بارها تجربه کرده باشن... شاید هم خیلی ها اصلا تجربه نکرده باشن... ولی برای امثال من الان که دیگه نه مادربزرگ ها هستند و نه اون خونه ها مرور این خاطرات خیلی سخته... دلم برای اون قدیما و سادگی هاش تنگ شده... دلم برای همه ادم هایی که از دنیا رفتن و دیگه نیستن تنگ شده پی نوشت: کاش ما هم الان بدون ترس و دغدغه از هر مهمون ناخونده ای به گرمی استقبال می کردیم... برچسب‌ها: ولاشان, علی سعیدی ولاشانی, ولاشون, درد دل, رفیق شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 124 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 22:00

و چند سالی هست که حسودی می کنم به دکل های برق که در دور دست های جاده از پشت پنجره ماشین می بینم... سال هاست با افتاب و بیابان رفیق اند و خدا می داند چند سال دیگر رفیق می مانند... و از همه بیشتر به دکل هایی حسودی می کنم که در کنار یک کوه ساکن شده اند... چون یک رفیق بیشتر از بقیه دکل ها دارند... چه کسی می توان یافت رفیقی مثل کوه را نخواهد؟ انگار باهم سر ایستادگی رقابتی خوشایند دارند با همه کری هایی که برای هم می خوانند... پی نوشت:... برچسب‌ها: ولاشان, علی سعیدی ولاشانی, ولاشون, درد دل, رفیق شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 124 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 22:00

سلام به رفقای عزیز... شاید شما هم تجربه کرده باشید که گاهی اوقات اینقدر کار رو سرتون بریزه که نسبت به همش بی تفاوت بشین... ندونید کدوم رو انجام بدید و درمانده بشید... افکار و سخن ها هم همینطور اند... حال رو روز این روزای من... اینقدر افکار جورواجور هجوم اوردن به ذهنم... اینقدر حرف توی سینه ام تلنبار شد... که دیگه نمی دونم چیکار باید کرد... میخوام بنویسم.... میخوام بگم.... ولی ذهن اجازه نمیده... مثل یه در که وقتی باز میشه همه بخوان همزمان برن بیرون.. تنهایی نیازه که نیست... پ ن:بابت اینکه دیر به دیر می نویسم عذر میخوام. پ ن 2: ذهنم شده دقیقا همون پرستاری که تا میخوای شروع کنی به حرف زدن سریع میگه "هیس..." برچسب‌ها: ولاشان, علی سعیدی ولاشانی, ولاشون, درد دل, رفیق شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 105 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 22:00

سلام... افکار مدتهاست مثل ابرها میان و از ذهنم عبور می کنن... مثلا به ذهنم رسید "تو چی داری که بهش افتخار کنی" جواب های زیادی هم مثل برق از ذهنم رد شد... اما یکیش خیلی به دلم نشست... "چقدر خوشبخت هستی پسر که اسم ات شده علی..." با اینکه لیاقتش رو ندارم... کمی دنبال فکرم رو گرفتم... نمی دونم به پدرم حسودی کنم که یه پسر به اسم علی داشت یا به پسرم که پدری به نام علی داره؟ به هر حال نعمت بزرگی بهم عطا شده... کاش بتونم قدرش رو بدونم... برچسب‌ها: ولاشان, علی سعیدی ولاشانی, ولاشون, درد دل, رفیق شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 125 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 22:00